نوشته شده در تاريخ شنبه 10 تير 1391برچسب:, توسط فاطمه | نظر بدهید

هم دیگر را یافتیم


جایی که قرار گذاشته بودیم


اما نه در زمان موعود


من بیست سال


زود آمدم و منتظر ماندم


وتو بیست سال دیر آمدی

من در انتظار تو پیر شدم


تو اما جوان ماندی


به خاطر کسی که


چشم براهش گذاشته بودی!

نوشته شده در تاريخ شنبه 10 تير 1391برچسب:, توسط فاطمه | نظر بدهید

خدایا حواست هست

صدای هق هق گریه هام

ازهمون گلویی میادکه

توازرگش به من نزدیکتری.


نوشته شده در تاريخ دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:داستان عاشقانه,عشق,عاشقی, توسط فاطمه | 1 نظر

شهریور 1381 بود که با یه دختر آشنا شدم . از راه تلفن . آخه اونقدر مغرور بودم که هیچ وقت غرور مردونم بهم اجازه نمی داد که از راه متلک بار کردن دخترا توی خیابون برای خودم دوست پیدا کنم . هر چند که به خاطر این غرور 3 سال توی غم عشق دختر همسایمون سوختم و با اینکه می دونستم اونم منو می خوادولی هیچ وقت به خودم اجازه ندادم که برم باهش حرف بزنم . از آخر هم پرید و رفت روی بوم یه نفر دیگه نشست . شاید اسم این غرور دیونگی باشه . اما این من بودم . من ...



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:داستان عاشقانه,دختر عاشق, توسط فاطمه | 1 نظر

سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا ۳ روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 2 اسفند 1390برچسب:عشق واقعی,عشق زیبا, توسط فاطمه | نظر بدهید

 

زن وشوهر جوانی سوار بر موتور سیکلت در دل شب می راندند.
انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواشتر برو من می ترسم
مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم
مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری
زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی
مرد جوان: مرا محکم بگیر
زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه

روز بعد روزنامه ها نوشتند
 

برخورد یک موتور سیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.
و این است عشق واقعی. عشقی زیبا

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 2 اسفند 1390برچسب:عشق,عاشق, توسط فاطمه | نظر بدهید

 

           

 

روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید : چرا مرا دوست داری ؟ چرا عاشقم هستی ؟

 

پسر گفت : نمی توانم دلیل خاصی را بگویم اما از اعماق قلبم دوستت دارم



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 2 اسفند 1390برچسب:تعریف عشق,دختر,زن عاشق, توسط فاطمه | نظر بدهید

 زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»

 


ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ شنبه 29 بهمن 1390برچسب:, توسط فاطمه | 1 نظر

 

خدایا...........

 

خدايا فقط تو را مي خواهم.....باور کرده ام که فقط تويي سنگ صبور حرف هايم
مي ترسم از اينکه بگم دوسش دارم...اون نمي دونه که با دل من چه کرده...نمي دونه که دلي رو اسير خودش کرده



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ شنبه 29 بهمن 1390برچسب:, توسط فاطمه | نظر بدهید

 

به کوه گفتم عشق چیست؟        لرزید.

  به ابر گفتم عشق چیست؟        بارید.
 
به باد گفتم عشق چیست؟         وزید.
 
به پروانه گفتم عشق چیست؟     نالید.
 
به گل گفتم عشق چیست؟       پرپر شد.
 
و به انسان گفتم عشق چیست؟
 
 اشک از دیدگانش جاری شد و گفت؟     دیوانگیست!!!
 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:, توسط فاطمه | نظر بدهید

نه نام،

نه چــهره،

نه اثر انگـشت...

آدم ها را از طرز

" آه " کشیدن شان بشناسید...!!



نوشته شده در تاريخ سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:, توسط فاطمه | نظر بدهید

مــَـن بـی تــو
 
شعـــر خــواهــم نــوشتـــ؛
 
تـــو بــی مـَـن
 
چــِـه خــواهــی كــــرد؟
 
اصـــلا"
 
یــــادت هَستـــ
 
كــِــه نیستــَـمــ ...؟








جای خالی ات را نفس عمیق می کشم

عطرت از تو با وفاتر است..!!









به کلاغ ها بگوییـــد

قصـــه ی من...


اینجا تمام شــد


یکی بودونبود مرا با خود برد!!




نوشته شده در تاريخ سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:, توسط فاطمه | نظر بدهید

هنوز تکلیفم با دلم مشخص نیست...


یک روز از دوست داشتن میگوید...


و فردایش از نفرت...



نوشته شده در تاريخ سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:, توسط فاطمه | نظر بدهید

به من نگویید دوستت دارم


حتی اگر روزی التماستان کردم

اگر لبخند زدم !

اگر گریستم !

اگر مرا به خاک هم سپردند

این دو کلمه را برایم تکرار نکنید

می شکنم ...

فرو می ریزم ...

به من نگویید ...!



نوشته شده در تاريخ سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:, توسط فاطمه | نظر بدهید

از سکوتــم بتــرس

وقتــی که ساکت می شوم

لابـد
همــه ی درد دل هایــم را

بــرده ام پیش خدا

بیشتر که گوش دهــی

از همــه ی سکوتــم

از همــه ی بودنــم

یک
"آه" می شنـــوی

و باید بترســـی

از "آه" مظلومـــی که

فریادرســی جز خدا ندارد...




نوشته شده در تاريخ سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:, توسط فاطمه | نظر بدهید



نمی دانــم

چــرا بیــن ایــن همــه آدم

پــیــله کــرده امــ

بــه تــو

شــاید فــقط با تــو

پــروانــه می شـــوم

ســنـگـیــنــی گـفــتــه هــایــم

بــه سـنــگـیــنـی گــوش هــایـتــ دَر . . .!

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:, توسط فاطمه | نظر بدهید

از تپش های قلبم


خواستنت را که بگیرم


می ایســتد





نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:عاشقی, توسط فاطمه | 1 نظر

میخام به یکی خودش

   میدونه کیه بگم با همه

  نامهربونیهات بازم میگم

         دوست دارم

       

      از عشق:

 

یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسید



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 18 بهمن 1390برچسب:عشق,عاشقی,دختر عاشق, توسط فاطمه | نظر بدهید

 


 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد… پسر قدبلند بود،
صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست
احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می
داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک
سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را
یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را
به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با
دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و
چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و
وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:عاشقی,عشق,دوستی, توسط فاطمه | نظر بدهید

 

درمغز عاشق چه می‌گذرد؟ + تست عاشقی!

درمغز عاشق چه می‌گذرد؟ + تست عاشقی!
آیا شور عشق یا همان عشق رمانتیک قابل اعتماداست؟ آیا در بین همه‌ی اقوام و ملت‌ها شور عشق وجود دارد؟ آیا عشق نوعی بیماری است؟


ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ شنبه 15 بهمن 1390برچسب:داستان عاشقانه,زندگی با عشق, توسط فاطمه | 1 نظر

 

یکی بود یکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود .وقتی مرد همه می گفتند به بهشت رفته است. آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت.


 



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ شنبه 15 بهمن 1390برچسب:داستان عاشقانه, توسط فاطمه | نظر بدهید

 

یه داستان زیبای دیگه در ادامه ی مطلب حتما اونو بخونید 

راستی یه چیز دیگه نظرات خیلی کمه حتما نظر هم بدید لطفا

ممنون ازتون که منو تشویق به بهتر کردن این وبلاگ می کنید .

 



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ شنبه 15 بهمن 1390برچسب:داستان عاشقانه, توسط فاطمه | نظر بدهید

 

هنگامی که سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند، فهمید برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او در بساط ندارند، پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد، سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: "فقط یک معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد.



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ شنبه 15 بهمن 1390برچسب:داستان عاشقانه,دختر,دوستی, توسط فاطمه | نظر بدهید

یه داستان خیلی خوشگل گذاشتم حتما بخونید داستان زندگی یک زن و شوهره با حاله
نظر یادتون نره . ما رو هم فراموش نکنید



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ شنبه 15 بهمن 1390برچسب:داستان عاشقانه,دختر,عشق, توسط فاطمه | نظر بدهید

 

قطار

سوار که شدند جا مانده بود؛با دستی وبال گردنش. نشسته بود روی نیمکتی بی خیال هیاهوی مسافران و عابران.شنید که کسی گفت:((تمام شد آقا: رفتند.))شنید اما حرکت در بدنش نبود.پس نشست همانجا روی نیمکت چوبی رنگ پریده و دستش وبال گردنش بود.



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ شنبه 15 بهمن 1390برچسب:داستان عاشقانه,دختر,تنهایی, توسط فاطمه | نظر بدهید

 

داستان مرا تنها گذاشت

 

 

مشاهده در ادامه ی مطلب



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ شنبه 15 بهمن 1390برچسب:داستان عاشقانه,دختر,غم, توسط فاطمه | نظر بدهید

 

داستان عاشقانه غمگین

 

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, توسط فاطمه | نظر بدهید

 

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, توسط فاطمه | نظر بدهید

 

پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را مي شناسم

 

نظرتو بگو

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, توسط فاطمه | 1 نظر

 

میخام به یکی خودش

   میدونه کیه بگم با همه

  نامهربونیهات بازم میگم

         دوست دارم

       

      از عشق:

 

یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسید

چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟



ادامه مطلب...

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.